.
آنقدر دویدم که از نفس افتادم و دقیقا به خط اصلی دشمن برخوردردم. یک سرباز عراقی نگهبانی میداد و وقتی رسیدمپشتش به من بود. خودم را انداختم داخل کانال، چشم از او بر نمیداشتم. نفسم که چاق شد فکر کردم حالا چه کار کنم. خوشبختانه بولدوزری صد متر ان طرفتر کار میکرد و باعث شده بود نگهبانها صدای دویدن و پریدن ما را نشنوند و تمرکزشان کمتر بشود. دو نفر دیگر تیم ما داخل کانالهای دیگر رفته بودند و با همدیگر هیچ ارتباطی نداشتیم. فقط یک نفرمان دوربین داشت که در این شرایط چندان به درد بخور نبود.خودم را به دیواره کانال چسباندم، چون سایه بود نگهبان من را نمیدید. با خونسردی تمام بالای سرم راه میرفت. هرگز فکر نمیکردند تا اینجا آمده باشیم.آنقدر به من نزدیک بود که جزئیات لباس و صورتش را میدیدم..