آبادان... تو بوی مجید را خوب میشناسی.. صدای قدمهایش برایت آشناست.. این جوان رعنا که امروز اسلحه
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بو
وقتی علی و بقیه هم گروهیهای او، مثل روزهای قبل برای بررسی منطقه و کوهها از وجود اشرار رفته بودند،
نزدیکیهای آمدنش قلبم تند میزد.گوشم به صدای در بود.ثانیه شماری میکردم از راه برسد، از توی حیاط ببی
فرشته گفت:«میخواهم یه چیزی بهت بگم. یادته که راجع به آقای شهریاری و پیشنهاد ازدواج برای ایشون صحبت
ناگهان بیسیمچی صدایی غیر منتظره شنید:«میدانم بروجردی آنجاست.میخواهم او را نصحیت کنم. من فرمانده
علم همین است. حقیقت طلبی و آزاد اندیشی تعارف بردار نیست.رودربایستی بر نمیدارد. پدر و پسر هر دو این
تو میگفتی که عاشق پاییزم، پاییز که میشود باید خیابان ولیعصر(عجل الله تعالی شریف) را از انقلاب و حو
پنج سالی از اقامت سیدمحمد و همسرش در لبنان میگذشت. در این مدت چند نوه دیگر به نوههایشان اضافه شده
سوریه نرفتهام. چه قبل از شروع جنگ و چه بعدش که سروکارم افتاد به نوشتن از مردانی که پایان زندگی دنیا
عنوانش را متناسب با شخصیت اول داستانم که از روستا حمایت کرد، «داوِت» گذاشتم. داوت کلم های در زبان کر
این کتاب روایتی است از بودنهای مردی که در وجودش«من» نداشت،اما یادش در قلبها به یادگار ماند و رد پا