سردار شهید سعید اسلامیان به روایت همسر
بغض راه گلویم را بسته بود. سعید گفت؛« خانم؛ بهت بگم چطوری آمدم؟» ساکت بودم. حرف زدنم نمیآمد؛ جان از بدنم رفته بود.
- ستاد فرماندهی جلسه داشتیم. وسط جلسه؛ عکس محمد مهدی که داده بودی؛ از جیبم درآوردم و نگاهش کردم. بغل دستیم پرسید که ای عکس کیه؟ گفتم ؛ « پسرمه اسمش محمد مهدیه.» گفت؛« چقدر خواستنیه» ای ر که گفت، دلم رفت. بلند شدم. پرسید؛ «کجا؟» گفتم؛« میرم نماز کامل بخوانم». خودم رساندم بهت. جلسه رو ول کردم و امدم پیشت.
.