دیگر آثار نویسنده
متن کوتاه « شارون و مادر شوهرم»
سرم را از پنجره بیرون بردم و زل زدم به آن سرباز کله پوک. سلیم همانطور عقب و جلو میرفت و کیسههای خرید را از صندوق عقب پایین میآورد. همین که کارش تمام شد، سرباز به عربی دست و پا شکستهای داد زد« برو وایسا جلو دیوار»
.
پاسخ به نظر :