از فرط روسریهای افتاده، باید سر به گریبان برد یا چشم به زمین دوخت.چارهای نبود،نگاهم را به شنهای س
الهام کنار پنجره هال نشسته است و آل یاسین میخواند، ولی شش دانگ هوش و حواسش پیش الیاس است. نگاهش بین
این کتاب حکایت مردی است از دیار رئیسعلی دلواری. مردی به زلالی دریا و به صبوری و تنومندی نخلهای جنوب
شاید یک کلمه کافی باشد تا تو را به فکر فرو برد که چگونه است که زنی مرد میشود. زمانی که مردش، تکیهگا
بوی شیرین فرهاد در چهار فصل نوشته شده که در ابتدای هر فصل راوی، حامدنامی است که از رفاقتش با محمد م
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بو
از دیدن لذتهای معنوی دوستانم غرق شعف میشدم. معنویت بچههای تخریب، ملموس و عینی بود. گاهی بعضی از پ
وقتی علی و بقیه هم گروهیهای او، مثل روزهای قبل برای بررسی منطقه و کوهها از وجود اشرار رفته بودند،
نزدیکیهای آمدنش قلبم تند میزد.گوشم به صدای در بود.ثانیه شماری میکردم از راه برسد، از توی حیاط ببی
فرشته گفت:«میخواهم یه چیزی بهت بگم. یادته که راجع به آقای شهریاری و پیشنهاد ازدواج برای ایشون صحبت
تا اکبر موتور را آورد من هم ناگرا را برداشتم و سوار موتورش شدم و به سمت میدان شهیاد رفتیم. مردم تا
سرهنگ ممتاز گفت:« چیزی از من بخواه.» نگاهش کردم و گفتم:« چی داری که به من بدهی؟» گفت:« دعوا نکن.یک چ