زندگینامه داستانی شهید احمدفرگاه
.
به خودم که آمدم دیدم سرم چسبیده به سقف. دور و برم پر بود از شیشههای خرد شده. گیج بودم و فکرم نه پی حال خودم بود، نه احمد. تنها فکری که مثل نبض توی سرم میزد، حال کودک توی راهم بود. بدجور ترس افتاده بود به جانم. به هر جان کندنی بود خودم را از شیشه عقب ماشین بیرون کشیدم و نشستم روی زمین. چادرم را پیچیدم دور خودم و مضطرب چشم دوختم به احمد، مصطفی، اعظم و الهه که هر کدامشان یک جوری خودشان را از ماشین بیرون کشیدند.
تا امدم خدا را برای سالم بودنشان شکر کنم و یک نفس راحت بکشم، چشمم افتاد به در صندوقعقبی که از ضرب ضربهها باز شده بود و نوارهایی که کف جاده پخش شده بودند. شروع کردیم به جمع کردن نوارها. هنوز چند نواری کف جاده جا مانده بود که از دور سوسوی چراغ ماشینی به چشممان خورد. احمد گفت:«خدارو شکر یه ماشین پیدا شد. شماها برین اصفهان پیش دخترخالهتون، من و مصطفی هم میمونیم اینجا تا ماشین رو ببریم درست کنیم.»
ماشین که جلوی رویم ایستاد لرز افتاد به جانم. نه از سرمایی که در تنم خزیده بود.نه. همهاش از دیدن ماشینی بود که با ابهت ایستاده بود در چند قدمیام؛یک کادیلاک سیاه..