(زندگی نامه داستانی شهید مرجان نازقلیچی)
خانم فرماندار واقعاً نمونۀ کامل خانمی باوقار و با شخصیت بود.فوق العاده هم محجبه بود و این موضوع به ارزشهای وجودی ایشان اضافه میکرد. میدیدم که قرآنی همیشه دم دستش بودو گاهی که فراغتی دست میداد و سرش کمی خلوتتر میشد،داخل اتاقش قرآن میخواند. معلوم بود که با قرآن مأنوس است و با خواندنش آرامش پیدا میکند.
در مدیریت، اصلاً اهل ریخت و پاش نبود. در نگاهش این نبود که اشرافی مدیریت کند یا برای خودش شأ ن بالاتری از بقیۀ کارمندها قائل باشد.صندلیاش را اگر شما نگاه میکردید، اصلاً فکر نمیکردید این صندلی مدیر باشد. صندلی من که معاونش بودم، از صندلی او بهتر بود. تنها چیزی که به آن فکر میکرد و برایش اهمیت داشت، کارش بود و این روحیه برای من خیلی جالب بود. گاهی که تا ساعت چهار و پنج بعدازظهر در اداره میماندیم، خسته میشدم و میگفتم:« حاج خانوم، من دیگه دارم میرم.» با خنده میگفت:«کجا میری؟» میگفتم: « میرم خونه.» به شوخی میگفت: « ما که تازه کارمون شروع شده.»انگارنه انگار که از صبح سر کار بوده و خسته شده است.با همان انرژی اول صبح به کارهایش میرسید
این بار نمیدانم چرا نسبت به دفعههای قبل خیالم راحتتر بود. با این حال، اینبار هم خیلی بهش اصرار کردم و گفتم: «نرو مرجان. قبلاً دوبار رفتی، دیگه نرو. تو الان فرماندار شدی و موقعیت شغلیت ممکنه با مرخصی طولانی به خطر بیفته.» اما او گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. در جوابم گفت: « نه، مکه برای من از فرمانداری مهمتره. وقتی میتونم برم مکه، نمیتونم ازش بگذرم.» پشت بندش هم گفت: «تو مکه نرفتی و نمیدونی من چی میگم... ایندفعه میخوام همهٔ اعمال رو تمام و کمال انجام بدم. میخوام برم کوه احد. دیگه وقت خودم رو نمیخوام برای خرید تلف کنم.»