خاطرات زندگی صلاح عبدالامیر عسگر پور
وارد حلبچه شدم. بدجور شیمیایی زده بودند. جنازههای مردم از زن و مرد و بچه در خیابانها ریخته بود. مادران بچه به بغل و پدرانی که این سو و ان سو بیجان، خشک و سیاه شده بودند. اوضاع احشام و حیوانات هم بهتر از انسانها نبود. آتش بیامان دشمن ادامه داشت. از زمین و هوا میبارید. به سمت کتابخانه شهر رفتم. انجا کلی کتاب و مجله و جزوه، به زبان عربی و کردی در معرض نابودی بود. همه شیشهها شکسته بود. سریع حاج محمد را پیدا کردم. گفتم؛«حاجی یک کامیون میخواهم برای بار کردن مدارک داخل کتابخانه» موافقت کرد؛ به جای یکی؛ دو کامیون فرستاد. همه کتابها و مدارک باقی مانده را در دو کامیون بار کردیم و روانه کرمانشاه شدیم.