دیگر آثار نویسنده
امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خدا میداند در آن لحظات چه حال و روزی داشتم. از مینیبوس پیادهام کردند. دستها و چشمانم را باز کردند. بی هیچ صحبتی من را به درختی بستند. یکی از آنها جلو آمد، چشمانم را بست و گفت: «کمیتۀ مرکزی کومله حکم اعدام شما را صادر کرده و ما میخواهیم حکم را اجرا کنیم.» ضربان قلبم تند شد و لبهایم به لرزه افتادند؛ باوجوداین، توانستم شهادتین را بگویم. آیاتی از قرآن را تلاوت کردم. هیچوقت اینقدر خود را نزدیک به خداوند احساس نکرده بودم. صدای شلیکشان سکوت دلانگیز شب را شکست. نفسم بهسختی بالا میآمد، میدیدم و میشنیدم، ولی چیزی را درک نمیکردم. کمی بعد به خودم آمدم؛ صدای خندههایشان را میشنیدم.
امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خدا میداند در آن لحظات چه حال و روزی داشتم. از مینیبوس پیادهام کردند. دستها و چشمانم را باز کردند. بی هیچ صحبتی من را به درختی بستند. یکی از آنها جلو آمد، چشمانم را بست و گفت: «کمیتۀ مرکزی کومله حکم اعدام شما را صادر کرده و ما میخواهیم حکم را اجرا کنیم.» ضربان قلبم تند شد و لبهایم به لرزه افتادند؛ باوجوداین، توانستم شهادتین را بگویم. آیاتی از قرآن را تلاوت کردم. هیچوقت اینقدر خود را نزدیک به خداوند احساس نکرده بودم. صدای شلیکشان سکوت دلانگیز شب را شکست. نفسم بهسختی بالا میآمد، میدیدم و میشنیدم، ولی چیزی را درک نمیکردم. کمی بعد به خودم آمدم؛ صدای خندههایشان را میشنیدم.