دیگر آثار نویسنده
( به روایت اسیر شماره ی ۹۸۰؛ علی علیدوست قزوینی)
تا ظهر نزدیک دویست نفر شده بودیم. همه را زیر آفتاب خوابانده بودند. نه درختی بود، نه حتی بوتهای که سایبان بشود. آفتاب داغ، مستقیم میخورد توی صورتمان. خاک هم داغ بود و میسوزاند. لبهایم خشک شده بود. حسین که کنار من بود، بلند شد. رو کرد به یکی از سربازهای عراقی و گفت: «یا اخی! انت مسلم؟» سرباز نگاهش کرد و سرش را تکان داد که یعنی «آره!» حسین گفت: «اسقینی شربه من الما» یکدفعه قلبم فشرده شد. آقاجان روضۀ عاشورا که میخواند، این جمله را از امام حسین نقل میکرد. سرباز قمقمهاش را درآورد و داد دست حسین.
تا ظهر نزدیک دویست نفر شده بودیم. همه را زیر آفتاب خوابانده بودند. نه درختی بود، نه حتی بوتهای که سایبان بشود. آفتاب داغ، مستقیم میخورد توی صورتمان. خاک هم داغ بود و میسوزاند. لبهایم خشک شده بود. حسین که کنار من بود، بلند شد. رو کرد به یکی از سربازهای عراقی و گفت: «یا اخی! انت مسلم؟» سرباز نگاهش کرد و سرش را تکان داد که یعنی «آره!» حسین گفت: «اسقینی شربه من الما» یکدفعه قلبم فشرده شد. آقاجان روضۀ عاشورا که میخواند، این جمله را از امام حسین نقل میکرد. سرباز قمقمهاش را درآورد و داد دست حسین.