(به روایت اسیر شماره ی۲۹۶۱؛ علی محمداحد طجری)
شب رسیدیم کربلا. شب نیمۀ شعبان بود. وارد صحن که شدیم، حال خودم را نمیفهمیدم. چسبیدم به ضریح. فقط گریه کردم. انگار هزار سال بود میخواستم به آنجا برسم. یادم رفته بود اسیرم.
دلم میخواست برای همیشه آنجا بنشینم. میشنیدم که بعضیها به عربی به میگفتند: «هذا مجانین الحسین!». قتلگاه را برای ما خالی کرده بودند. چهار نفری رفتیم داخل. کف قتلگاه افتادم. همهمان گریه کردیم و بازهم گریه کردیم. ما را بلند کردند. گفتند باید برویم. سوار ماشینمان کردند و یکراست برگشتیم اردوگاه.