آبا - شهیدان دباغ زاده به روایت مادر
بعد از مراسم هفت مجید، داخل خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خانمی خودش را معرفی کرد. فهمیدم مادر دختری است که برای مجید خواستگاریاش رفته بودم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «غرض از مزاحمت، میخواستم بهتان بگویم دخترم پسر شما را پسندیده. یک روز با پسرتان تشریف بیاورید تا دختر و پسر همدیگر را ببینند؟» تا این حرف را شنیدم، دلم برای مجید کباب شد. نگاهی به عکس روی طاقچه کردم. مجید داشت به من لبخند میزد. گفتم: «والله چه بگویم خانم؟ پسر من یک هفتهای هست که شهید شده. انشاالله دختر شما هم خوشبخت بشود...»