دیگر آثار نویسنده
(مرحوم حجت الاسلام والمسلمین جنیدی و شهیدان محمد، عبدالحمید،نصرالله و رضا جنیدی به روایت همسر و مادری مجاهد)
این کتاب، روایت یک مادر است. روایت مادر چهار جوان برومندِ یکی از یکی گیراتر، که روزگاری از زیر قرآن ردشان کرد، آب پشتشان ریخت و ازشان دل کَند و دل نکَند. مادری که وقتی تنهاست، راه میرود، با گوشه چادرش قاب عکس جوانهایش را پاک میکند، درددلهایش را به آنها میگوید و با گوشۀ همان چادر، چشمش را خشک میکند. اما مادری که وقتی مینشینی کنارش، مثل روزهای اول جنگ، آتشین حرف میزند و وقتی از چهار فرزند شهیدش میگوید، سر بالا میگیرد، محکم حرف میزند و زینبوار روایتِ فتح میکند.
مادری که وقتی پرپر شدن گلهایش را یکی پس از دیگری میبیند، رمق از پایش میرود، زانو میزند، اما دوباره میایستد و به راهش ادامه میدهد. مادری که مادریهایش مال وقتی است که تنهاست.
این کتاب، روایت یک همسر است از یک مرد. مردی که وقتی پشت تریبون نماز جمعه میایستاد و تفنگ به دست مردم را به جنگ و جهاد و حمایت از امام و انقلاب فرا میخواند، خودش پیشاپیش بچههایش را فرستاده بود جنگ و شهید داده بود.
مردی که پس از شهادت سومین فرزندش، فکر نکرد که دیگر تکلیفش را در قبال اسلام و انقلاب انجام داده و این آخرین فرزندش را بگذارد برای روز پیری، عصایش باشد. کسی که فکر میکرد اگر جانمازش را جلوتر از مردم میاندازد و پیش نمازشان میشود، باید در همۀ کارهای دیگر هم جلوتر از همان مردم بایستد و پیش قدمشان باشد.
در بخشی از این کتاب آمده است: «کومولهها گفته بودند اگر پول بیاورید، بدن شهید را صحیح و سالم تحویلتان میدهیم. آن موقع ۳۰ هزار تومان خیلی بود. حاج آقا خودش رفت کردستان؛ روستای قمچیان. از آنجا زنگ زد و جریان را برایم گفت.
- می گن سی هزار تومن بدید تا شهیدتون رو تحویل بدیم.
- بعد با پول ما برن تجهیزات بگیرن، بر ضد خود ما استفاده کنن؟!!
من یادم نیست، اما کسانی که اطرافم بودند، میگویند شما گفتی «بگو شهید منو آتیش بزنید، اما من به شما پول نمیدم.» من نتوانستم بپذیرم به خاطر پیکر شهیدم به ضدّانقلاب پول بدهم. حاج آقا هم همان اول، تصمیم من را گرفته بود، اما به من زنگ زد تا حرفی باقی نماند. اصلاً خود حاج آقا راضی نبود برای این مسئله به کردستان برود. اجبار و اصرار پاسدارها و برادرم، اسدالله، بود که رفت برای پیدا کردن رضا. ما پول ندادیم و آن ها هم رضا را تحویل نداند و حاج آقا برگشت.
این ماجرا گذشت تا اینکه سیزده ماه بعد، زنگ زدند و گفتند پیکر رضا توی پاکسازی روستا پیدا شده است.»