فروشگاه اینترنتی روایت فتح

محصولات مرتبط

ستاره های کوکب روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر
حلوای عروسی (زندگی نامه داستانی شهید محمدرضا مرادی به روایت مادر شهید)
مگر چشم تو دریاست! (مرحوم حجت الاسلام والمسلمین جنیدی و شهیدان محمد، عبدالحمید،نصرالله و رضا جنیدی به روایت همسر و مادری مجاهد)
بانوی قرن (روایت داستانی از مادر شهیدان حسن، عباس و امیر اسماعیل‌زاده )
تهنیت عشق سلام روایت داستانی از زبان مادر شهیدان عبدالحمید فتاحیان
مادران ۷ شهید سالاری به روایت مادر
مادران ۹ تابنده - شهید کامران گنجی به روایت مادر
مادران ۸ آبا - شهیدان دباغ زاده به روایت مادر
مادران ۶ درضیه - شهید علی شرفخانلو به روایت مادر
مادران ۵ پسرانم برای انقلاب - شهیدان آقا جان لو به روایت مادر
مادران ۳ فرشته ها حواسشان جمع است - شهیدان غیاثوند به روایت مادر
مادران ۲ شهیدان قاضی به روایت مادر
وزن :۱۹۸گرم
شابک :۹۷۸۶۰۰۵۱۸۲۷۹۸
نوبت چاپ :1
سال چاپ :1391
تعداد صفحات :160
قطع :رقعی
وضعیت :انتشار یافته

دیگر آثار نویسنده

مادران ۳ کد کالا 58

فرشته ها حواسشان جمع است - شهیدان غیاثوند به روایت مادر

نویسنده:
دسته بندی:
فروست :
کلمات کلیدی: مادران غیاثوند شهیدان غیاثوند
قسمتی از کتاب

گزیده ای از کتاب:
...اسپند را ریختیم که گفتند آقا تشریف آوردند. می خواستم بروم جلوی در کوچه خوش آمد بگویم، اما نگذاشتند. در راهرو از ایشان استقبال کردیم. آقا آمدند و نشستند روی مبل تکی گوشه ی اتاق. آقایان به من گفتند «بنشینید روی مبل کناری شان. بلند هم نشوید. ما خودمان پذیرایی می کنیم.» … آقا یک چای خوردند و یک خرما. من فقط به ایشان نگاه می کردم. خانم دولتی و دخترها همه داشتند گریه می کردند. برگشتم طرف شان، گفتم «چرا گریه می کنید؟ مگه نگفتند احساساتی نشید؟» همه ساکت شدند، بعد گفتم «خب گریه نداره که.» برگشتم و آقا را نگاه کردم. گفتم الان می رود و من دیگر نمی بینمش. پس تا هست خوب نگاهش کنم.
آقا گفتند که شما شهدایتان را معرفی کنید. گفتم «رضا و علی غیاثوند و عطاالله غیاثوند قیصری» … چشمم افتاد به انگشتر عقیق دست شان. یک لحظه از دلم گذشت که کاش انگشتر را می دادند به من. یک دفعه آقا انگشتر را از دست درآوردند و گفتند «این را می خواستید؟ مال شما.» خجالت کشیدم. … گفتم «حیف شد آقا. خیلی دیر تشریف آوردید.» آقا گفتند «چطور مگه؟» گفتم «حاج آقای ما خیلی آرزو داشت شما رو ببینه، ولی متاسفانه به آرزوش نرسید. حتی نامه هم براتون نوشت.» راضیه سریع گفت «بله آقا. حاج آقا نامه نوشته بودند. من آوردم و نامه را دادم به همین آقای فلانی که در بیت شما مسئوله.» آقا چهره شان در هم رفت. رو کردند به طرف آن آقا و گفتند «به حساب ایشان می رسم.» همه خندیدند. بعد گفتند «رونوشتی از نامه دارید؟» … راضیه سریع بلند شد و رفت پایین، از بین خرت و پرت ها و یادگاری ها فوری نامه را پیدا کرد و آورد. آقا نامه را خواندند. خیلی چهره شان گرفته و ناراحت شد. گفتند که «ببخشید اگر کوتاهی شده… .»