دیگر آثار نویسنده
فرشته ها حواسشان جمع است - شهیدان غیاثوند به روایت مادر
کتاب حاضر همراهی با لحظاتی از زندگی مادر شهیدان رضا و علی غیاثوند است. یک همراهی تلخ و شیرین.
این اثر شامل چهار کتاب است. کتاب اول روایت مادر شهید از رضا و علی ست. جایی که پیکر رضا برنمی گردد و چندی بعد هم شهادت علی. کتاب دوم اما روایتی ست از پدر شهید. و او خود رزمنده ای ست که در جبهه در قسمت تعاون و جمع آوری پیکرهای شهدا مشغول است.
و سخت ترین بخش کتاب یعنی کتاب سوم. حال و روز پدر و مادر شهید در روزهایی نزدیک. جایی که مادر شهید هنوز آثار روزهای جنگ را در خانه می بیند. عطاالله غیاثوند پدر خوش مشرب و پر نشاط آن روزهای فرزندانش، اکنون خانه نشین شده و با جراحت های جنگ دست و پنجه نرم می کند.
گزیده ای از کتاب:
...اسپند را ریختیم که گفتند آقا تشریف آوردند. می خواستم بروم جلوی در کوچه خوش آمد بگویم، اما نگذاشتند. در راهرو از ایشان استقبال کردیم. آقا آمدند و نشستند روی مبل تکی گوشه ی اتاق. آقایان به من گفتند «بنشینید روی مبل کناری شان. بلند هم نشوید. ما خودمان پذیرایی می کنیم.» … آقا یک چای خوردند و یک خرما. من فقط به ایشان نگاه می کردم. خانم دولتی و دخترها همه داشتند گریه می کردند. برگشتم طرف شان، گفتم «چرا گریه می کنید؟ مگه نگفتند احساساتی نشید؟» همه ساکت شدند، بعد گفتم «خب گریه نداره که.» برگشتم و آقا را نگاه کردم. گفتم الان می رود و من دیگر نمی بینمش. پس تا هست خوب نگاهش کنم.
آقا گفتند که شما شهدایتان را معرفی کنید. گفتم «رضا و علی غیاثوند و عطاالله غیاثوند قیصری» … چشمم افتاد به انگشتر عقیق دست شان. یک لحظه از دلم گذشت که کاش انگشتر را می دادند به من. یک دفعه آقا انگشتر را از دست درآوردند و گفتند «این را می خواستید؟ مال شما.» خجالت کشیدم. … گفتم «حیف شد آقا. خیلی دیر تشریف آوردید.» آقا گفتند «چطور مگه؟» گفتم «حاج آقای ما خیلی آرزو داشت شما رو ببینه، ولی متاسفانه به آرزوش نرسید. حتی نامه هم براتون نوشت.» راضیه سریع گفت «بله آقا. حاج آقا نامه نوشته بودند. من آوردم و نامه را دادم به همین آقای فلانی که در بیت شما مسئوله.» آقا چهره شان در هم رفت. رو کردند به طرف آن آقا و گفتند «به حساب ایشان می رسم.» همه خندیدند. بعد گفتند «رونوشتی از نامه دارید؟» … راضیه سریع بلند شد و رفت پایین، از بین خرت و پرت ها و یادگاری ها فوری نامه را پیدا کرد و آورد. آقا نامه را خواندند. خیلی چهره شان گرفته و ناراحت شد. گفتند که «ببخشید اگر کوتاهی شده… .»