دیگر آثار نویسنده
زندگی نامه روایی شهید غلامرضا رهبر خبرنگار دوران دفاع مقدس تحت عنوان «نیمه پنهان ماه» بر اساس خاطراتی از فریبا انصاری همسرشهید توسط ابوالفضل طاهرخانی تألیف و منتشر شده است.
بخش هایی از این کتاب را با هم می خوانیم.
*همین جوری قبولش دارم!
بار اول، تنهایی به خواستگاری ام آمد. با گل و شیرینی و لبخندی که بر لب داشت. با پدر و مادرم صحبت کرد. یادم است در همان موقع مادرم بهش گفت «فریبا فقط از خونه رفته مدرسه و از مدرسه اومده خونه. آشپزیش هم تعریفی نداره» در جواب مادرم گفت «همین جوری قبولش دارم.» بعد دو نفری رفتیم توی اتاقی نشستیم و حرف هایمان را زدیم «روز اول که شما رو دیدم با خودم گفتم این دختریه که دنبالش می گشتم نگشته بودم، سرنوشت آورده بود دم در خونمون. حالا که به اینجا رسیدیم، بذار همه چی رو رک و راست بگم! به اندازه ی حقوق می گیرم که زندگی روزمره تون بچرخه. بیش تر موقع ها توی مأموریتم. باید آمادگیش رو داشته باشی خوب فکراتو بکن، اگه دیدی با شرایطم می تونی زندگی کنی، بسم الله ...»
گفتم «چه شرایطی؟»
گفت «اگه رفتم مأموریت، رفتنم دست خودمه، اما برگشتنم دست خودم نیست جاهایی می رم که ممکنه برگشتی تو کار نباشه.» گفتم «می فهمم چی می گین، حاضرم با هر شرایطی با شما زندگی کنم.»
*لبخند امام به خبرنگار جنگ
بعد از عقدمان رفتیم ملاقات خصوصی با امام خمینی، دو نفری به همراه بابام سوار ماشین ژیانش شدیم برای اینکه سر وقت برسیم، توی خیابان های تهران ویراژ می داد. همین که رسیدیم، گفتم «هیچ فکر نمی کردم با این ژیان به موقع برسیم» دستش را روی داشبود زد و گفت «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!» سربالایی جماران را که می رفتیم آسمان صاف بود و برگ های درختان به نسیم خنکی نوازش می شدند. بعد از چند دقیقه رسیدیم و منتظر ماندیم تا نوبت مان بشود. همین که صدایمان کردند، اول من داخل شدم، بعد غلامرضا و پدرم. یکی از همراهان، معرفی اش کرد «آقای غلامرضا رهبر، خبرنگار جبهه هستن» اما نگاهی بهش کرد و لبخندی زد و زیر لب دعایی خواند. بعد به من نگاه کرد. نگاهش مهربان بود و پدرانه. یادم است بابام با لهجه جنوبی گفت «خدا حفظت کنه، آقا!».
*ماجرای رزمنده ای که گلوله آرپی جی رفت توی بازویش
گاهی اوقات عکس هایی که گرفته بود نشانم می داد. یک عکسی که خیلی ناراحت کننده بود مربوط می شد به رزمنده ی که گلوله آرپی جی رفته بود توی بازویش، اما منفجر نشده بود، می گفت «وقتی که خبر دادن چنین کسی رو آوردن بیمارستان، رفتم سراغش، قرار بود دکترها عملش کنن تا گلوله رو از بازوش در بیارن، اما احتمال می دادن گلوله منفجر بشه، فرستاده بودن دنبال بچه های گروه تخریب تا بیان گلوله رو خنثی کنن.»
*هدیه غافلگیرکننده شهید به همسرش چه بود؟
یادم است یک روز توی خانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم، وسط صحبت هایش گفت «می خوام بهت هدیه بدم» اسم هدیه را که شنیدم، توی دلم خوشحال شدم با خودم می گفتم «یعنی چی برام خریده؟» ناخودآگاه نگاهم رفت به سمت کوله پشتی اش که گوشه ی اتاق قرار داشت و همیشه آن را با خودش می برد. گفت «اگه تونستی حدس بزنی چه هدیه ای برات دارم، یه جایزه دیگه ام پیشم داری.» هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم با نگاه مهربانش سکوت کرده بود و لبخند می زد و می گفت «حدس زدی؟» گفتم «من فکرم به جایی نرسید بگو اینقدر اذیتم نکن» گفت «امروز بالاخره بعد از چند ماه قرآن رو ختم کردم» گفتم «خداوند قبول کنه» گفت «اگه قبول کنی، ثواب این ختم رو به شما هدیه می کنم» لبخندی زدم و گفتم «منو غافلگیر کردی!» گفت «یعنی ازم قبول می کنی؟» گفتم «هدیه با ارزشیه دعا کن قدرش رو بدونم».
*ترکش های اسم دار
یک روز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد آن زمان رفته بود از عملیات والفجر هشت گزارش تهیه کند گوشی را که برداشم، با شنیدن صدایش خوشحال شدم گفت «یه چیزی بهت می گم هول نکنی. یکه کم زخمی شده ام، الانم توی بیمارستانم می تونی بیای ملاقاتم، اما اصلاً نگران نباش، چیزیم نشده.»
به فرهاد تلفن زدم، به همراه مادرش آمد و به بیمارستان رفتیم. روی تخت بیمارستان که دیدمش، گریه نکردم ، اما ترسیدم سر و صورتش پر از ترکش های ریز بود گوشش به شدت آسیب دیده بود. چهره اش به طور سطحی سوخته بود و چشمانش قرمز شده بود نگران بودم که نکند بینایی اش را از دست بدهد گفت «نترس طوری نمی شه» بعد به صورتش اشاره کرد و ادامه داد «این ترکش هایی که می بینی، از قبل اسمم رویشان نوشته شده بود، نوشته بود که بیان و به سر و صورت من بخورن».