دیگر آثار نویسنده
توی جیبم یک دفترچه تلفن داشتم. که پر از شماره تلفن بود. اگر دست اینها می افتاد، کلی آدم گرفتار می شدند. دستم را از آستین چادر بردم داخل. چادرهایی که ما آن موقع سر می کردیم، آستین داشت.
از سر آرنج چادرهایی معمولی کی حلقه جدا می کردیم و دو آستین اضافه به ش می دوختیم. شبیه همین چادر ملی های الان؛ ولی به همان گشادی چادرهای معمولی.
دفترچه را از جیبم در آوردم. و طوری که مامور بالای سرمان متوجه نشود، یک صفحه اش را ریز کردم و از لای درزهای کف چوبی ماشین بیرون ریختم ... یک لحظه از توی سوراخ جادر برزنتی ماشین دیدم، پشت سرمان این خرده کاغذها را جمع می کنند. ماشین ما را در محاصره چند ماشین می بردند. به سرم زد که کاغذها را بخورم. روزه بودم. نزدیک ماه رمضان بود. با خودم گفتم فوقش روزه خواری عمد حساب می شود و شصت روز روزه می گیرم. بهتر از آن است که شصت نفر آدم دستگیر شوند. «اللهم لک صمت» را خواندم و روزه ام را شکستم.