حسین که نبود، همه چیز زندگی با خودم بود. چه مریض می شد، خودم مریض می شدم، لازم می شد برای خانه چیزی تهیه کنم ولی هیچ کدام از این ها به نظرم سخت نمی آمد. وقتی می دیدم حسین دارد با دشمن می جنگد و این بار سنگین را به دوش می کشد، می گفتم این که من بخواهم یک بچه را دکتر ببرم که کار شاقی نکردم.
امروز نامه هایت را دادم آرزو برایم خواند. روزی هزار بار هم برایم بخواند، تکراری نمی شود. خندید گفت: «عمه، چه چیزهایی برای هم می نوشتید! مثل جوون های امروزی.» خواستم بگویم عاشق شدن و عاشقانه نوشتن که مخصوص جوان های امروزی نیست. نامه هایت که در خانه می آمدند، صبر نمی کردم. فوری چادرم را می انداختم روی سرم و می رفتم خانه اکرم خانم. چشم می دوختم به لب های عصمت و او آرام آرام نوشته هایت را برایم می خواند و من با هر کلمه اش لبریز از عشق می شدم و دلم پر می کشید سمت تو.