چند سطل شربت درست کردیم و به آن هایی که از ناحیه شکم مجروح نشده بودند، دادیم. بعد به اتاقی که من مسئولش بودم رسیدیم. آن جا دو تا سرباز مجروح بودند. خواستند به آن ها شربت بدهند که من گفتم به این ها ندهید این ها شکمی اند.
غروب که سرمان خلوت شد، آن دو نفر آمدند و با ناراحتی گفتند: «خواهر اگر کاری ندارید ما با شما صحبتی داریم.»
تعجب کردم و گفتم: «بفرمایید فعلا کاری ندارم.»
هردو سرشان را انداختند پایین، یکی شان با بغض گفت: «خواهر! ما ممنونیم از این که شما به داد ما می رسید، اما ما امروز از حرف شما خیلی ناراحت شدیم. ما توی عملیات ها از جون خودمون می گذریم. خیلی وقن ها هم گشنه و تشنه می مونیم اما به خاطر رضای خدا می جنگیم. اصلا فکر شکم مون نیستیم، هر چقدر هم که گرسنگی بکشیم. حالا شما به خاطر یک لیوان شربت می گید اینا شکموین بهشون ندید؟»
از حرف شان خنده ام گرفته بود، هم دلم برایشان سوخت. گفتم: «نه! برادر شما اشتباه متوجه شدید. من نگفتم شما شکمویید.»