خاطرات داستانی مدافعان بیت المال
چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت که دیدم با سرعت به سمت معبر میدود. اما به خیالم ورق برگشت. نزدیکیهای معبر که رسید، پشت به معبر کرد و به سمت ما دوید. با خودم گفتم حتما ترسیده و پشیمان شده. اما نه، انگار پوتینهایش اذیتش میکرد.
با خنده گفتم؛«عجب بچهای! خب این چند قدم را هم تحمل میکردی. مگر قرار است چقدر با پوتینهایت راه بروی!؟»
مثل من زد زیر خنده گفت،«این پوتینها را تازه گرفتهام، من که شهید میشوم حیف است، لااقل بیت المال آسیب نبیند.»
پای برهنه رفت که رفت...
.