زندگی نامه داستانی شهید محمد بروجردی
محمد؛
مسیح کردستان
ناگهان بیسیمچی صدایی غیر منتظره شنید: «میدانم بروجردی آنجاست.
میخواهم او را نصیحت کنم. من فرمانده دمکرات این منطقه هستم.» بروجردی گوشی را قاپید و با طمأنینه گفت: «بروجردی هستم، بفرمایید.»
_میشناسمت. خیلی در کردستان اسم در کردی، اما هنوز با مرد رودرو نشدی.
_ بهتر است مثل دو مرد باهم حرف بزنیم.
خنده فرمانده دموکرات در گوشی پیچید و ادامه داد: «شنیدهام خیلی از کردها عاشق مرامت شدهاند، اما فکر نمیکردم تا این حد احمق باشی.»
_ اگر مایل نیستی شرافتمندانه حرف بزنی بهتر است بقیۀ حرفها بماند برای عملیات امشب.
فرمانده با خشم جواب داد: «زبان تیزی داری؛ فرماندۀ قلبهای پیشمرگان.»
_ معلوم است خیلی از پیشمرگان را زیر شکنجه مجبور به اعتراف کردهای.
_ قاسملو قسم خورده اگر شما بتوانید جاده سردشت-پیرانشهر را پس بگیرید، زنش را طلاق بدهد.
_ پس به قاسملو پیغام بدهید، هم ما این جاده را پس خواهیم گرفت و هم او زنش را طلاق نخواهد داد.
بیسیم را قطع کرد و به ناصر کاظمی، فرمانده تیپ ویژه شهدا گفت: «امشب با یک خرس تیر خورده طرفی. تا قبل از سپیده صبح، کار را تمام کنید...» کمیتأمل کرد و اینطور ادامه داد: «لعنت به شیطان. چرا باید تحت تأثیر چرندیات این فرمانده قلدر قرار بگیرم؟ تا میتوانید اسیر بگیرید و کمتر خون بریزید.»
محمد؛
مسیح کردستانناگهان بیسیمچی صدایی غیر منتظره شنید: «میدانم بروجردی آنجاست.
میخواهم او را نصیحت کنم. من فرمانده دمکرات این منطقه هستم.» بروجردی گوشی را قاپید و با طمأنینه گفت: «بروجردی هستم، بفرمایید.»
_میشناسمت. خیلی در کردستان اسم در کردی، اما هنوز با مرد رودرو نشدی.
_ بهتر است مثل دو مرد باهم حرف بزنیم.
خنده فرمانده دموکرات در گوشی پیچید و ادامه داد: «شنیدهام خیلی از کردها عاشق مرامت شدهاند، اما فکر نمیکردم تا این حد احمق باشی.»
_ اگر مایل نیستی شرافتمندانه حرف بزنی بهتر است بقیۀ حرفها بماند برای عملیات امشب.
فرمانده با خشم جواب داد: «زبان تیزی داری؛ فرماندۀ قلبهای پیشمرگان.»
_ معلوم است خیلی از پیشمرگان را زیر شکنجه مجبور به اعتراف کردهای.
_ قاسملو قسم خورده اگر شما بتوانید جاده سردشت-پیرانشهر را پس بگیرید، زنش را طلاق بدهد.
_ پس به قاسملو پیغام بدهید، هم ما این جاده را پس خواهیم گرفت و هم او زنش را طلاق نخواهد داد.
بیسیم را قطع کرد و به ناصر کاظمی، فرمانده تیپ ویژه شهدا گفت: «امشب با یک خرس تیر خورده طرفی. تا قبل از سپیده صبح، کار را تمام کنید...» کمیتأمل کرد و اینطور ادامه داد: «لعنت به شیطان. چرا باید تحت تأثیر چرندیات این فرمانده قلدر قرار بگیرم؟ تا میتوانید اسیر بگیرید و کمتر خون بریزید.»