دیگر آثار نویسنده
خاطرات داستانی حمید بوربور از امداد رسانی در کربلای ۵
همه رفتند. کاسۀ آب خالی هنوز در دستش بود و به انتهای خیابانی که اتوبوس رزمندگان در آن پیچیده بود، نگاه میکرد. امروز چند نفر رقتند؟با چند نفر خداحافظی کرده بود؟ نمیخواست بشمارد. خیلیها رفتند، خیلیها...
همه خیز رفتند. حمید کنار گودال آب بود. نگاهی به گل ولای چاله انداخت. چارهای نبود، شیرجه رفت. سرما تا مغز استخوانش فرو رفت. بلند شد و دوید. دندان هایش از سرما به هم میخورد. به میدان صبحگاه که رسیدند، دید فقط بچههای آنها نیستند، از همۀ گردانها در میدان بودند. چند لحظه مبهوت ایستاد و نگاه کرد. چند هزار نفر در میدان ایستاده بودند. همه جوان، همه آمادۀ رزم. احساس میکرد قلبش محکم شده است...