دیگر آثار نویسنده
آخرین باری که زود رسید (حسن طاهرنژاد)
قبل از رفتن یک شب همهمان را دعوت کرد خانۀ خودشان، وقت برگشت، مادر نشست لب باغچه و دستی کشید به گلهای خشک توی آن: «حسن جان ببین گلهای این خونه همه پژمرده شدن، یک مقدار تهران بمون و به ما و زندگی بچههات برس.»
حسن آمد نشست کنارش و با اطمینان گفت: «مادر خدای بچههام و شما بزرگه!» بعد رفت توی کوچه و خودش را به پدر رساند: «بابا این دفعه اگه من برم دیگه برگشتی در کار نیست، اگه شهید شدم، دنبال جنازۀ من نیاید. جنازهم رو براتون میارن، اگر زنم ازدواج کرد و شوهرش خونه نداشت این خونه رو بهش بدید.» همینطور هم شد. نوزده رمضان همان سال شد آخرین دیدارمان. حسن ناراحتی معده داشت، با این همه روزهاش را میگرفت. وقتی جنازهاش را آوردند دوسه تکه نان خشک برای افطاری توی جیبش بود. من آن موقع خیلی از مرده میترسیدم، ولی رفتم سرخانه و او را دیدم. لبخندی که تمام بیستوچهار سال روی لبهایش دیده بودم، هنوز توی صورتش بود. انگار خوابیده بود و با اینکه سه چهار تیر خورده بود، بدنش کاملاً سالم بود. انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود.