دیگر آثار نویسنده
بچه ها دیرتون نشه (مهدی رضایی مجد)
یک شب که از در آمدی تو، گفتی «مادر برات آزادیمو از خدا گرفتم. فردا می رم جبهه.» گفتم «مگه نگفتی نمی رم.» گفتی «نه، بچه ها خیلی دارن اذیت می شن، شلمچه خیلی شلوغه. داییم هم که شهید شده من جاش می رم.» گفتم «مادر چقدر می مانی؟»
تمامش بستگی داشت به عملیات کربلای ۵. پیروزی یا شکست. فکر اینکه می روی، من را به هم ریخت. احساساتم پیچیده بود. یک احساس آغشته به شرمساری. انگار که هنوز نوزادی باشی. می ترسیدم آن جا چشمت بزنند.
باز هم من حرفی نزدم. فردا همه آمدند راه آهن. حاج آقا نیامد. تا ساعت دو بعد از ظهر، هی بالا و پایین راه آهن را نگاه می کردی، اما حاج آقا نیامد. نمی دانم چرا نیامد، اما نیامد. بالاخره سوار آخرین قطار شدی و گفتی «از قول من به آقا سلام برسون، من دیگه نمی تونم وایسم.» تو آن طرف پشت شیشه بودی. یکی از دوستانت پرسید«کاری، سفارشی؟» روی شیشه قطار ها کردی و نوشتی «بچه ها دیرتون نشه، ما که رفتیم.»