دیگر آثار نویسنده
روایت فرحناز رسولی از سعید قهاری سعید
پشت جلد :
صدام حسین باز ، کردهای عراقی را آوارۀ ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت. میگوید: «اگه بهت بگم بیا لب مرز، بیا این زنهای آواره رو بازرسی بدنی کن، از دستم دلخور میشی؟» اینجا مریوان است، ۱۴ فروردین۷۰، چند روزی بعد از بهدنیاآمدن فاطمه و عیددیدنیهای آشنایان و تنهایی دوبارۀ تو. سعید فرمانده سپاه است و مسئول خط مرزی مریوان. میگویی: «دلت میاد این بچۀ شیرخوره رو ول کنم، پاشم بیام اونجا؟» میگوید: «من به فاطمه نگفتم بیاد، به تو گفتم بیا.
اگه تو دلت به اومدن رضا بده، خودت هم بلدی یه فکری برای فاطمه بکنی.» شادی و هراس به دلت چنگ میزند و نمیدانی چه بگویی. این اولین بار است که سعید از تو خواسته با او مأموریت جنگی بروی. اولین بار است که همراه سعید از خانه و بچهها و حریم این شهر دور میشوی. اولین بار است که پابهپای سعید جایی میروی که با او بودنش تمام سختیها و تلخیها را برای تو شیرین میکند.