دیگر آثار نویسنده
زندگینامه شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی
گریختن خانه به خانه به هر جان کندنی که هست ، ادامه دارد.
سپیده سر میزند و امید به یافتن راهی به سوی خط خودی در غبار ناهمواریهای کوچه پس کوچههای خلوت و خالی حلب قوت میگیرد. اما هراس افتادن به دام تک تیراندازهای داعشی، در گرگمیش دم صبح در چهره خسته عظیم و مزار پیداست. لحن غالب گفتگویشان با لرز و درد همراه است. مزار با صدایی ضعیف و نالان میپرسد:"دکتر قاسم چه شد؟»
عظیم سکوت میکند..
امروز بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۵، سه روز است که بیمارستان میدانی عامر را تحویل گرفته ام. مشکلات زیاد است، امام من تقریبا مشکلی ندارم. چون برایم اهمیت ندارد که روی خاک بخوابم یا روی تشک ابری، حتی اهمیتی ندارد که بخوابم یا نخوابم. شاید دلیل اینکه معمولا مسئول راه اندازی بیمارستانهای میدانی هستم، همین است. برای ذائقه من جای راحت، مناسب نیست. چند وقتی است فکر می کنم ایکاش تیر نخورم. ایکاش صدمه ای به من وارد نشود. نه برای اینکه از جانم ترس دارم یا ....، نه، برای اینکه دشمنی که مرا می کشد، خوشحال خواهد شد. دوست دارم شهید شوم ولی نه با گلوله، دوست دارم که اینقدر در راه اسلام زحمت بکشم که بمیرم.