دلتنگ نباش (زندگی نامه داستانی روح الله قربانی)
مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی،وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شوم، وقتی بابا تو ماموریتهای متعدد بود تو ما را به تنهای و سختی بزرگ کردی. انشالله همیشه مهمان بی بی باشی، انشالله با شهادتم شفاعتت کنم.
فکر مهران خیلی مشغول بود. نمیدانست کدام راه را انتخاب کند. میخواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد. پاتوقشان شبها بعد از ساعت خاموشی، در بالای ساختمان ممنوعه بود... -تو میگویی برویم یا بمانیم و درسمان را ادامه بدهیم؟ من فکرم مشغول است، نمیدانم کدوم را انتخاب کنم. روح الله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت: «آره، باید زودتر وارد کار بشویم. معلوم نیست قضیۀ سوریه تا کی باشد، باید زود خودمان را برسانیم. الان که سوریه پیش آمده، وقت ماندن و درس خواندن نیست. باید برویم و برسوانیم خودمان را»... روح الله خیلی نگران بود. مدام به زینب میگفت: «دعا کن آنجایی که دوست دارم، بیفتم» شهادت رسول خیلی چیزها را برایش روشن کرده بود. از خدا میخواست آنچه برایش صلاح است و دوست دارد، نصیبش کند.