ناگهان بیسیمچی صدایی غیر منتظره شنید:«میدانم بروجردی آنجاست.میخواهم او را نصحیت کنم. من فرمانده
فقط یک روز پاوه بود یک روزی که شاید سال ها او را به ناصر نزدیک کرده بود .
زندگیاش را نگاه میکنی، میبینی از اولش که راه افتاده، به هرکس رسیده، کف دستش چیزی گذاشته
میدانم بروجردی آنجاست. میخواهم او را نصیحت کنم. من فرمانده دمکرات این منطقه هستم.
علی را به جسارت و دلاوری میشناختند .سختگیر و جدی بود، آن قدر که گاهی فکر می کردی اگرسرپیچی کنی اعدا