فروشگاه اینترنتی روایت فتح

محصولات مرتبط

نیمه پنهان ماه ۳۴ حسین انصاری به روایت همسر
نیمه پنهان ماه ۳۳ شهید شعبانعلی عفیفه به روایت همسر
نیمه پنهان ماه ۳۲ املاکی به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۳۱ داوودآبادی به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۳۰ شوشتری به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۹ قاضی میر سعید به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۸ ممقانی به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۷ صبوری به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۶ رستگار به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۵ آبنیکی به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۴ شفیعی به روایت همسر شهید
نیمه پنهان ماه ۲۳ رهبر به روایت همسر شهید
وزن :۶۵گرم
شابک :۹۷۸۶۰۰۳۳۰۱۳۹۹
نوبت چاپ :5
سال چاپ :1397
تعداد صفحات :88
قطع : پالتویی
وضعیت :انتشار یافته

دیگر آثار نویسنده

نیمه پنهان ماه ۱۵ کد کالا 80

رضوان خواه به روایت همسر شهید

نا موجود
کلمات کلیدی: نیمه پنهان ماه نیمه پنهان رضوان خواه شهید رضوان خواه
قسمتی از کتاب

حسن را بردند سردخانه. ما هم دنبالش. دوستانش گفتند از پهلو زخمی شده بود، اما همین طور به هدایت نیروهایش ادامه داده تا این که دوباره چند ترکش به پهلو و قلبش خورده. یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. گذاشتندش روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانه ام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفن پوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم:
_ بلند شو کمیلت همین جا بیرون وایساده. زینبت توی بغل برادرته؛ نمی خوای ببینیشون؟ تو که زینب رو خیلی دوست داشتی! ...
شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی می کرد. شاید همین الان یک دفعه از خواب پا می شد و به رسم شوخ طبعی اش می زد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد.
از سردخانه که آمدم بیرون، فقط می لرزیدم. هنوز گریه ام نمی آمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همین جور به انگشت های قرمزم نگاه می کردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشته ی افکارم را پاره کرد: بیا دست هات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... می خوام این رنگ روی دست هام بمونه .... این خون باید بمونه. ناگهان بغضم ترکید.
نمی خواستم بیرون سردخانه گریه کنم، اما نشد. مثل کودکی بودم که یتیم شده باشد. نساء پیشم بود؛ همسر محمد اصغری خواه. دل داری ام می داد. می خواست آرامم کند. اما نمی توانست. متوجه نبودم. چیزی از حرف هایش نمی شنیدم. نسا آن روز عکس می گرفت. بعداً که عکس ها را آورد، دیدم توی سردخانه ازم عکس انداخته. آقاعلی اکبر، محمود، محمد و یوسف، کمیل و زینب را بغل کرده بودند و دور پیکر را گرفته بودند. زینب را یکی رفته بود از خانه آورده بود، با همان لباس معمولی و پستانک آویزان ...