دیگر آثار نویسنده
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است.
می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد. بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن، ما انجام میدیم.
خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت. آنجا که می رفت سربه سرش می گذاشتم، می گفتم «هیکلت خیلی درشته، توی آشپزخونه جا نمی شی» تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
دو سال برای با هم بودن خیلی زیاد نیست. آن سال ها و سال های بعدش به سرعت گذشت و او هنوز فکر می کند چه طور شد که ولی الله وارد زندگیش شد، مثل نسیمی که بی خبر می آید و می رود و تنها یک چیز باقی می گذارد؛ خاطره اش که انگار هیچ وقت تکرار شدنی نیست.