سال ها منتظر چیزی بوده ای. چیزی که می دانسته ای اتفاق می افتد. همان روز که بله گفتی، می دانستی که عاقبت شغل او چیست. می دانسته ای و انتظار کشیده ای تا پایان کار فرا برسد؛ همان پایانی که می دانی خواهد رسید.
این همه به رسیدنش فکر کرده ای، اما هیچ وقت تصور نکرده ای که چگونه از راه می رسد. فقط یک تصور مبهم در ذهنت داری. وقتی وقتش می شود، شوکه می شوی. یکه می خوری. می دانستی شهید می شود، ولی نمی دانستی چه طور. نمی دانستی بعد از این که شهید شد تازه باید بشناسیش. باید بدنش را بشناسی؛ از نشانه های تصادفی، از نشانه های مبهم. بعد سعی می کنی روحش را بشناسی، باز هم از نشانه های تصادفی مبهم.
سال ها منتظر بودی، هم رسید، اما تلاش برای شناختن مردی که همسرت بود، هنواز ادامه دارد، هنوز و شاید تا همیشه.