دیگر آثار نویسنده
«حمید باکری از آلمان آمده» این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چه طور تا به حال او را ندیده است؟
برف ها را که از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد با نوک کفشش به هم ریخت. بعد همان طور که سرش به آسمان بود - خوشش می آمد برف ها بخورد توی صورتش - پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند و سرش را راست گرفت. آن وقت حمید را دید و ...