دیگر آثار نویسنده
بادیگارد (زندگی نامه داستانی شهید عبدالله باقری)
عبدالله جمع اضداد بود، هم خشن و جدی، هم رئوف و شوخ و شنگ. توی کار آن قدر جدی می شد که همه ازش حساب می بردند و وقت استراحت آن قدر می خندید که نفس کم می آورد. گاهی آن قدر بی رحم می شد که شوخی هایش با برادر و رفیقش رنگ و بوی شکنجه می گرفت و گاهی آن قدر رقیق القلب، که می شد مادر تمام گربه های کوچه. جرات و جسارتش آن قدر زیاد بود که ولش می کرد می رفت توی دهان شیر و گاهی ساعت ها با ماهی های تو آکواریومش وقت می گذراند و حرف می زد. عبدالله از همان بچگی محافظ بود. محافظ پدر و مادر و برادرهایش. بعد هم همسر و فرزند و حتی دوست و رفقایش. خیلی ها توی حریم حفاظتش بودند. انگار همه را زیر پرو بالش داشته باشد. عبدالله مثل خیلی از جوان های امروزی عاشق خانه و خانواده بود، اهل سفر و درست کردن کباب و دورهمی. اما وقتی اسم سوریه می آید دلش تاب نمی آورد. همه دلخوشی هایش را ول می کند و می رود.
هرشب تا یک دل سیر نبویم و نبوسمش خوابم نمیبرد. تا صبح بارها و بارها از خواب بیدار میشوم و سفتتر توی بغل میگیرمش. بوی تو را میدهد. همان پیراهن تنت که آخرین بار قبل از رفتن پوشیده بودی. باورت میشود؟ هنوز که هنوز است لباسهایت پشت در اتاقمان آویزان است. مهمان هم که میآید برش نمیدارم. همۀ پیراهنهایت را توی کمد، مرتب همانجور که خودت چیده بودی، نگه داشتهام. کمد کم داریم، اما دستشان نمیزنم. با همینها زندگی میکنم. برای من مثل همانوقتها هر روز میآیی، یکیشان را انتخاب میکنی، از کاور درمیآوری، میپوشی و میروی. کسی حق ندارد به ترکیب خانهمان دست بزند، حتی بچهها. دوست دارم همانی باشد که تو دوست داشتی. برگههای مأموریت و دستنوشتههای گاهوبیگاهت همینجاست، توی کشو. درست همانجا که خودت گذاشتی. غروب که میشود میروم سروقتشان. با صدای خودت میخوانمشان. نمیدانم شاید همۀ این کارها را میکنم تا تنهاییام را باور نکنم.