دیگر آثار نویسنده
شبیه خودش (زندگی نامه داستانی شهید حامد جوانی)
مان ارتقاء درجه اش رسیده بود . آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجۀ جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد می گفتند :« بیا برو دنبال درجه ت. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت!» حامد این ها را می شنید و لبخند می زد . یک بار هم که یکی از رفقای صمیمی اش پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ت؟» گفت: «عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه م رو توی سوریه از دست خودش می گیرم!»
زمان ارتقای درجهاش رسیده بود. آن روزها داشت آماده میشد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبلتر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجۀ جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد میگفتند: «بیا برو دنبال درجهات. خودت پی کارت را نگیری، کسی نمیآورد درجه بچسباند روی دوشت!» حامد اینها را میشنید و لبخند میزد. یک بار هم که یکی از رفقای صمیمیاش پا پیاش شد: «چرا نمیروی سراغ کارهای درجهات؟» گفت: « عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد! خدا بخواهد میبینی که درجه را توی سوریه از دست خود خودش میگیرم!»