دیگر آثار نویسنده
تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. نگهبانهایشان را میدیدم. گفتم: «چقدر سروصدا زیاد شده. برو ببین چه خبر است؟...»
رفت و برگشت. ساکت بود. گفتم: «چی شد؟» گفت: «دوتا از بچهها بودند... پایشان گرفته بود، نمیتوانستند فین بزنند...» گفتم: «خب؟» گفت: «هیچ... خداحافظی کردند و رفتند... رفتند زیر آب.»