یک گروهان عراقی را گرفته بودیم و با قایق میبردیم عقب. یکی از افسرهایشان با اشاره گفت: «گرسنهایم!»
میگفتیم الان است که ما را به رگبار ببندند. خیلی معمولی میایستادند، نگاه میکردند و بعد میرفتند. «
تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. نگهبانهایشان را میدیدم. گفتم: «چقدر سروصدا زیاد شده. برو ببین چه
قرار شد یک هفته آزمایشی کار کنیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند وسایلمان را هم بیاوریم و شروع کنیم؛
لو رفتیم؟ شاید هنوز نه! -بچهها! شما را به خدا صدا نکنید. شاید هنوز لو نرفته باشیم! آتش سنگین روی ما
پرسیدم وقتی شهید شد، تو چند سالت بود؟ گفت: «دوازده.» گفتم: «خاکش کجاست؟» گفت: «دریا!»
باید شیرهای گاز و نفت را میبستیم. همۀ ورودیها آتش گرفته بود. نمیتوانستیم به داخل برویم. از دور ای