فروشگاه اینترنتی روایت فتح

فیلتر ها

image

یک گروهان عراقی را گرفته بودیم و با قایق می‌بردیم عقب. یکی از افسرهایشان با اشاره گفت: «گرسنه‌ایم!»

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

می‌گفتیم الان است که ما را به رگبار ببندند. خیلی معمولی می‌ایستادند، نگاه می‌کردند و بعد می‌رفتند. «

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. نگهبان‌هایشان را می‌دیدم. گفتم: «چقدر سروصدا زیاد شده. برو ببین چه

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

روزگاران ۳ (کتاب خاطرات)

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

قرار شد یک هفته آزمایشی کار کنیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند وسایلمان را هم بیاوریم و شروع کنیم؛

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

لو رفتیم؟ شاید هنوز نه! -بچه‌ها! شما را به خدا صدا نکنید. شاید هنوز لو نرفته باشیم! آتش سنگین روی ما

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

پرسیدم وقتی شهید شد، تو چند سالت بود؟ گفت: «دوازده.» گفتم: «خاکش کجاست؟» گفت: «دریا!»

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی
image

باید شیرهای گاز و نفت را می‌بستیم. همۀ ورودی‌ها آتش گرفته بود. نمی‌توانستیم به داخل برویم. از دور ای

20,000 تومان
تاریخ شفاهی
دسته بندی