هرجا میرفتیم فکروذکرش جبهه و جنگ بود. آنقدر که دیگر زده شدم. گفتم: «جنگ تمام شده، چرا ولش نمیکنی؟
همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جا داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقا
میگفتیم الان است که ما را به رگبار ببندند. خیلی معمولی میایستادند، نگاه میکردند و بعد میرفتند. «