دیگر آثار نویسنده
باید شیرهای گاز و نفت را میبستیم. همۀ ورودیها آتش گرفته بود. نمیتوانستیم به داخل برویم. از دور ایستاده بودیم. منتظر بودیم چند انفجار دیگر بشود و کارخانه بسوزد و از بین برود.
از پشت سرم صدای استارت ماشین شنیدم. برگشتم. مجید بود. دویدم طرفش. پرسیدم: «میخواهی چهکار کنی؟» گاز داد، از وسط آتش رد شد و رفت توی کارخانه. شعلههای آتش پایین آمد. مجید بود؛ شیرهای نفت را بسته بود. دویدم طرف کارخانه.