دیگر آثار نویسنده
روزی که آمد، گریست و روزی که رفت، گریاند. بین این دو روز،
بیست و هشت سال فاصله بود.کسی به یاد ندارد که او در این فاصله گریانده باشدش، هرچند
خودش بسیار گریسته بود و هر که دیده بودش حتی برای یک بارحتماً خنده هایش را به خاطر دارد.
به هیچ صراطی مستقیم نمی شد. می ترسید؟ لج می کرد؟
نمی دانم.
محمدجون! مدرسه که ترس نداره. همه همسن همدیگ هاید.
درس م یخونید، بازی می کنید، زودی با هم دوست م یشید.
قبول نکرد که نکرد.
تا دو، سه روز، آقاجان باهاش م یرفت سر کلاس.