در روستا زندگی می کردیم؛ روستای پَشکَر، پانزده کیلومتری
بهبهان. دوازده بچه داشتم. هشت پسر و چهار دختر. سرم به
کار خودم بود. گوسفند داشتم. چوپانی می کردم. سرِ زمین
عرق می ریختم و بیل می زدم؛ از صبح تا شب. سر سال که
می شد خمس مالم را می بردم و می دادم به روحانی روستا.
زکات هم جای خودش. شش دانگ حواسم به لقمه ای بود که
به خانه م یآوردم.
یادگاران ۳۲ (داوود دانایی)