حسن تازه ازدواج کرده بود که حصبه گرفت. حالش آن قدر وخیم شد که شب وصیت نامه اش را نوشت و گفت: «برای آبگوشت بعد از مرگم لپه آماده کنید. » اما همان شب خوابی می بیند، در خواب آقایی نورانی بهش گفته بود: «از جات بلندشو و برو دعای کمیل. » او هم جواب داده بود: «اما من نمیتونم بلند شم! » مرد نورانی گفته بود: «من از خدا شفات رو گرفتم. تو زنده می مونی و خدا به تو فرزندانی می ده که از پیروان راستین ما میشن. » حسن پرسیده بود : «مگه شما کی هستین؟ » مرد گفته بود: «من موسی بن جعفر (علیه السلام) هستم.
حاج حسن همیشه می گفت: «من این زندگی و همۀ بچه هام رو مدیون حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) هستم؛ همۀ بچه ها
به خصوص غلا معلی. »

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.