در کلاس باز بود و بچهها داشتند با سروصدا توی سروکلۀ هم میزدند. معلم هنوز نیامده بود. محمدعلی ایستاد. نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: توجه نکن بهشون. هرچی گفتن، تو جواب نده!
سرش را پایین انداخت و رفت سر جایش بنشیند که یکی از بچهها داد زد: «این دیگه چیه گِنتیزاده؟ چرا دستات این رنگیه؟ »
کلاس ساکت شد. همه برگشتند و به دستهای محمدعلی گِنتیزاده نگاه کردند و زدند زیر خنده. متلکها شروع شد:
«شاگرداول کلاس ما رو باش! »
چطوری دوماد دهاتی؟! عروسیت بوده دستات رو حنا بستی؟
مادربزرگ منم حنا میذاره!
این رو نگاه کن! روت شد اینجوری از خونه بیای بیرون؟
با همین دستا تو مسابقۀ خوشنویسی اول شدی؟
ببین خدا تیپ و قیافه رو به کی داده؟ اینجوری که دخترا رَم میکنن آقاپسر! اگه من قیافۀ تو رو داشتم!محمدعلی ساکت و آرام رفت روی نیمکت کنار دوستش مصطفی قاسمی نشست. کتاب و دفترها را از داخل کیف کهنهاش بیرون آورد و روی میز گذاشت.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.