….با موتور رفته بود كربلا. خودش آن موقع نگفت. بعدها كه خاطرات سفرش را تعریف میكرد و داشت از کارهای خندهدارش میگفت، فهمیدم. آنجا بعد از زیارت، داشته برمیگشته كه به یكی تنه میزند. به فارسی میگوید «ببخشید.» یكباره میفهمد كه چه اشتباهی كرده. فوری خودش را جمع و جور میکند و تندی راهش را میکشد و میرود.
گفت: «من حالا تازه میخواهم شهید بشوم.»
گفتم: «مگر به حرف توست. شاید خدا اصلاً نخواهد كه تو شهید بشوی. شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال بروی.»
گفت: «نه. این یکی را زوركی از خدا میخواهم. تو هم باید راضی بشوی. در قنوت نمازت برام اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلك بخوان. تا تو راضی نشوی، خدا هم راضی نمیشود.»
گفتم: «من دعا میکنم پیروز بشوید.»
گفت: «باشد. اما من شهادت میخواهم.»

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.