پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند. مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود، رد شد. قدش از مرد دیگری که مثل ساقدوش همراهش میآمد، بلندتر بود. کنار درخت آلو مکث کرد. اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رومیدید. صفیه آهسته گفت «این هم آقای داماد. »
زنها سرشان را آوردند نزدیک سر صفیه. مادربزرگ پرسید «کدام یکی داماد است؟ » صفیه مهدی را نشان داد «همون که اورکت پوشیده. » و لباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیمدار گتر شده و زانو انداخته بود.
مردها طبقهٔ بالا بودند. من را صدا زدند بروم دفتر عقد را امضا کنم. برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده
بودند. بله را گفتم و دفتر را امضا کردم و برگشتم. چند دقیقه بعد، مادربزرگ پرسید «چی شد صفیه ؟ پس کی بله میدی؟ » گفتم «مادرجون، تموم شد. »دلخور گفت: «میگفتی اقلاً یه دست می زدیم » و تازه شروع کردند به کف زدن. این عقد ما بود. سفره هم پهن نکرده بودیم، چون خریدی نداشتیم. کل خریدمان یک حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.