بعد از نماز به خانه رسول میرود. محمدمهدی با خنده میگوید: «عموالیاس! سوریه نرو. امیرآباد نو شهید نداره. بری، شهید میشی ها. اولین شهید روستا هم میشی.» الیاس حرف محمدمهدی را با تبسمی تأیید میکند. میداند که محمدمهدی دارد شوخی میکند، اما ربابه خانم، همسر رسول، از او میپرسد: «الیاس، اگه ازت بخوایم سوریه نری چی، بازم میری؟»
– سوریه نرم؟! حالا من میپرسم؛ اگه از در خونۀ شما بیرون برم و تصادف کنم و بمیرم بهتره یا برم شهید بشم؟
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.