فهیمه دستش را به پارچه سفید روی جنازه گرفت ولی بلندش نکرد. پارچه را در مشتش مچاله کرد. «خدایا درسته دادی درسته هم ببر! من کاملش رو میخوام!»
پارچه را کنار زد خودش بود. سالم و درسته
زانوهایش خم شد. نشست بالای سر سعید،«بازم تو بردی! همیشه تو میبری! هیچ وقت زورم بهت نرسید.»
رویش را برگرداند سمت قبر محمدحسین؛ «بابا! یه وقتی فکر میکردم که باید بیام از تو بخوام که شفیع من و بچههام باشی، ولی حالا کسی رو آوردم گذاشتم کنارت که مطمئنم شفیع تو هم میشه.»

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.