هنوز خیلی از رسیدن اتوبوس به محل اسکان زائران نگذشته بود که صفحه شخصیشان پر شد از پست و استوری های متفاوت و تماشایی از دقایقی که کنار مزار شهدا خلوت کردند، یکی از راه رفتن روی رملهای سنگین طلاییه نوشت، دیگری از هوای پاک و همیشه تازه هویزه و از ملاقات با ستارگان؛
آن یکی از خلوت کردنش با سید مظلوم و قهرمان «حسین علمالهدی » نوشت و بیاختیار یاد بیبی جان افتاد. آن زمانی که متحیر مانده بود؛ با خودش میگفت: « حسین جان، این چه اومدنی شد؟ چطور این تن پاره پاره تو رو ببرم اهواز.. سرش را رو به آسمان برد و فریاد زد: خانم زینب چی کشیدی تو کربلا…صبرم بده… صبرم بده…!
همینطور این جمله را با ناله و اشک تکرار میکرد که یک آن صدایی شنید: خوش اومدی بیبی جان…هویزه منتظرت بود….»

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.