صبح، سر صبحانه، اشک در چشمهایش جمع شد و گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم زنم مانع کربلا رفتنم بشود.» روی کربلا حساس بود و خوب بلد بود چطور با من حرف بزند. گفتم: «برو، من نمیخواهم مانعت بشوم. از ته دل راضیام بروی، ولی بدان که دلم برایت تنگ میشود.» بعد هم به ششماهۀ امام حسین (ع) قسمش دادم که برود. لحنش عوض شد. دستم را گرفت و گفت: «برگردم جبران میکنم، کمکاریهایم را توی این چندوقته بنویس، برگشتم جبران میکنم.» نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم. دلش زودتر از خودش رفته بود.
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.