فکر مهران خیلی مشغول بود. نمیدانست کدام راه را انتخاب کند. میخواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد. پاتوقشان شبها بعد از ساعت خاموشی در بالای ساختمان ممنوعه بود..
تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رئ ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم.
روح الله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت: آره باید زودتر وارد کار بشیم. معلوم نیست قضیه سوریه تا کی باشه باید زود خودمون رو برسونیم. الان که سوریه پیش اومده وقت موندن و درسخوندن نیست باید بریم و برسونیم خودمون رو..
روح الله خیلی نگران بود. مدام به زینب میگفت: دعا کن اونجایی که دوست دارم بیفتم.
شهادت رسول خیلی چیزها را برایش روشنکرده بود. از خدا خواست آنچه برایش صلاح است و دوست دارد نصیبش کند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.