… منوچهر پسر همسایهمان بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم اما هیچ وقت ندیده بودمش. بیست و یک بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتم. من سه چهار تا ژ3 انداخته بودم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. منوچهر هم آنجا بود. صورتش را با چفیه بسته بود و فقط چشمهایش پیدا بود. هرچه آورده بودم دادم به او. نگاهم کرد و گفت باز هم تویی!
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.