هشتم اسفند چهل و سه بود که دستم را گذاشتم روی حلقۀ ازدواجمان، چشم دوختم به قرآن گشودۀ داخل سفرۀ عقد. از خدا برای هردومان خوشبختی خواستم. خطبۀ عقد که خوانده شد، مهرت در دلم هزار بار بیشتر شد.
زندگی در پایگاه دزفول خوب بود. زنهای خلبانهای دیگر هم مثل خود من کم سن و سال بودند. هر کدام از شهری. برای همین احساس غربت نمیکردیم.
هنوز شش ماه نشده بود که منتقل شدیم مهرآباد تهران. هنوز انتقالی بازی را بلند نبودم، داشتم از عصبانیت میترکیدیم. گفتی ژیلا زندگی نظامی همین است، یک روز این شهر یک روز آن شهر. حکم داده بودند سرهنگ جواد فکوری فرمانده نیروی هوایی تهران. اواخر سال پنجاه و هشت بود. بعضی از نظامیها هنوز با وضع تازه مأنوس نشده بودند. خوبی پایگاه مهرآباد این بود که تهران بود و هر وقت دلم تنگ میشد یا خانۀ خانمجان میرفتم یا خانۀ عمهها.
هواپیماهای غولپیکری که از پایگاه بلند میشدند و مینشستند، بخش بیپایان زندگی هر روزمان شد. هر هواپیما که از دوشانتپه بلند میشد توی مغزم سمباده میکشید. بچهها زودتر از من عادت کردند که جنگ شماره ندارد و تلفنی هم وجود ندارد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.